|
دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 16:12 :: نويسنده : پارمیدا
داشتم دیوونه میشدم چرااینجوری شده بودم خودمم نمیفهمیدم تااینکه باپرستورفتیم تومسجدتانمازبخونیم بعدازنماز رفتیم خونه ی پرستوایناوتوماشین باباش نشستیم تاباهم صحبت کنیم پرستوبهم گفت خوشگل بود؟گفتم آره محشربود انگارصورتشونقاشی کردن.گفتم من یه تصمیمی گرفتم میخوام ازامشب هرشب بیام نمازچون وقتی پدرامودیدیم یه حس عجیبی بهم دست دادنمیتونم این حسوفراموش کنم.پرستوموافقت کردومن ازاون شب هرشب به مسجدمیرفتم و هر روز وابستگیم به پدرام بیشترمیشدتازه یه نفردیگه هم بودکه عاشق پدرام بودکه اسمش فریبابوداونم ازهمکلاسیام بود و بیشترشبامیومدمسجد.حالابدبختی این بودکه3نفریه نفرودوست داشتن.هرچندشبی یه مکالمه های کوتاهی بین ما ردوبدل میشدمثلاپدرام تیکه مینداخت یاماتیکه مینداختیم وازاین جورحرفا.راستی یادم رفت بگم که پدرامم هم سن ما بود یعنی اگه بخوام دقیق بگم2ماه ازمن بزررگترو3ماه ازپرستوکوچیک تربود.خلاصه اون موقع هممون بچه بودیم ولی عشق من وپرستوهرروزبه پدارم بیشترمیشد.منم اینقدرعاشق شده بودم که به این عشقم افتخارمیکردم واحساس خیلی خوبی داشتم تااینکه یه روزپرستوتصمیم گرفت که مابه پدرام یه نامه بدیم ولی یه مشکلی داشتیم که پدرام همیشه با اون پسرعموش میومدمسجدومااصلاازاون خوشمون نمیومدامابه خاطرپدرام مجبوربودیم که نامه روبنویسیم. متن نامه اصلایادم نیست حتی یه کلمشوفقط یادمه باپرستوازمدرسه برمیگشتیم ومنتظرپدرام بودیم که نامه روبهش بدیم اما دیدیم پسرعموش تنهاداره میادومن مجبورشدم برم جلو ونامه روبدم به پسرعموش بالاخره نامه روانداختم جلوی اون ونصفش خیس شد.ولی اون نامه روبرداشت ورفت.بعدیه مدتی اونانامه دادن بازدوباره مانامه دادیم وبعداونا.......خلاصه همین طورداشتیم نامه نگاری میکردیم ولی هیچ کدوممون توی نامه هامون حتی یه کلمه هم ازاحساسمون حرف نزدیم چون هم پدرام خیییییییییییلی مغروربودوهم من وپرستو.اون روزامیگدشت ومن وپرستوبیشترعاشق میشدیم یک سال که گذشت من دیوونه وارعاشق بودم اگه یه شب نمیدیدمش داغون میشدم دیگه هیچی برام مهم نبودومیگفتم زندگی بدون پدرام برای من معنایی نداره.خاطرات ماخیلی زیاده وبه این سادگیانمیشه تعریفش کردچون اون موقع بایدیه کتاب بنویسم البته منظورم ازخاطرات این نیست که باهم بیرون رفتیم یاچیزه دیگه ای.ماتاحالادستمون هم به هم نخورده بود.منظورم ازخاطرات هرحرف یاهرنگاهی که بین ماوپدرام بودکه خودش یه دنیاارزش ومفهوم داشت.خلاصه یه روزکه من به یه مسافرت 10روزه میرم ارتباط پنهانی پدرام وپرستوشروع میشه.اول پرستویه نامه میده ونصف شمارشو اون تو مینویسه بعدپدرام توجواب نامه مینویسه که شمارتو کامل بده اینم شمارشومیده وزنگ واس ام اس ودرواقع ارتباط دوستیه اوناازاون موقع شروع میشه.ولی نه من ونه فریباازاین ارتباط اوناهیچ خبری نداشتیم چون پدرام پرستورو قسم میده که هیچ کس ازارتباط مخفیانشون بویی نبره.تااین که یه روزپدرام به پرستو میگه دوستم عاشق پارمیداشده وشمارشومیخواد بایدشماره ی پارمیداروبهش بدم وگرنه دوستیه ماروهمه جا جارمیزنه پرستواول قبول نمیکنه ولی به خاطراین که دوستیشون لونره یه نقشه میکشن تاشماره منویه جوری به اون مهدی عوضی که ازش متنفربودم بدن. واسه همین یه روزپرستوشماره ی مهدیورویه یه کاغذکوچیک مینویسه ومیذاره توجاکفشیه مسجد.بعدیه جوری وانمودمیکنه که انگارتازه شماره روپیداکرده وبه من نشون میده ومیگه احتمالااین شماره ی پدرامه منم که خوش باور شماره روازدستش چنگ میزنم و باخوشحالی وگریه ای که ازروی شوق بودشماره رومیگیرم هنوزم نمیدونم بهترین دوستم چطورتونست همچین کلکی بهم بزنه وبااحساساته من بازی کنه.وقتی شماره روگرفتم فکرکردم خودشه. فکرکردم عشقمه که این شوق وذوق مدت زیادی طول نکشیدکه فهمیدم شماره ی مهدیه.وقتی اینوفهمیدم دیوونه شدم ومیخواستم خودموبکشم اینقدرگریه کردم که اشکام خشک شده بود.زنگ زدم به پرستو وباگریه همه چیوبراش تعریف میکردم غافل ازاینکه اون خودش این کاراروانجام داده. ادامه دارد.........
نظرات شما عزیزان:
اميدوارم همه چيز خودش درست بشه.
منم مثل تو بودم ولي نه از اين مدليش! رو به راه ميشي. تو فكر اين چيزا نرو ![]()
![]() |
دریافت کد بارش قبل از بالای وبلاگ